با آن چنگال در دست و پیشبند، با این تحکم کلام، کمی خندهدار بهنظر میرسد. _ من برنامهی زندگی خودمو دارم بهادر. به کتوکول تو کاری ندارم. نکنه فکر کردی میشینم منتظر دوستپسرم، با آغوش باز هرروز، که بیای و دلی از عزا دربیاری؟ نگاهش سخت میشود و ابروهایش درهم. او را عصبانی کردهام. _ من دشمنت نیستم مهگل.