رمان خان زاده پارت 46
به سختی جواب داد _بابای هلیا… متحیر گفتم _اما چرا؟ بی رمق چشماشو بست. تند به گونه ش زدم و گفتم _نبند چشماتو باید از اینجا بریم وگرنه میکشنت! دستش و زیر تنش زد اما نتونست بلند بشه. دوباره روی زمین افتاد و گفت _نگهبان زیاد داره. تا حالا کسی نتونسته از دست این بشر فرار کنه. عصبی گفتم