رمان ترمیم پارت 40
اوضاعمان مثل میدان جنگی، بعد از یک شکست پرتلفات است. هردوطرف، عزادار آرزوهای بربادرفتهایم. _ صادقانه بگو… تو واقعاً میخوای من نباشم، بهادر؟ باید بدانم. مادرم میخواست من نباشم، او پایهگذار نبودنهای من بود… _ تو نباشی، دیگه هیچی نیست… تو که اومدی، انگار رنگ گرفت همهچی… من یه آدم، داخل سیاهی بودم، گلی… هنوزم گاهی همونقدر تاریک میشم…