رمان ترمیم پارت 45
_ این چیه، بها؟ _گفتم هیچی نداری بندازی… نترس، قرض میدم بهت؛ امشبو باهاش بگذرون. دهانم از حرفش باز میماند. نمیتوانم شوخی یا جدی بودنش را درک کنم. _ من نیازی به ترحمت ندارم. اینارم بردار ببر. تلخ میشوم. در جعبه را میبندم. پهلویم از بغض درد میگیرد. داخل اتاق نمیمانم. از دیدن فرامرز و همسرش خوشحال میشوم. ستارهخانم