رمان خان زاده پارت 57
* * * * * با صداهای گنگی که توی سرم اکو میشد سعی کردم چشمام رو باز کنم اما نتونستم. انگار به پلک هام وزنه ده کیلویی آویزون کرده بودن که توان تکون دادن شون رو نداشتم. تلاش کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده که به این روز افتادم! کم کم خون به مغزم دوید و