رمان عشق تعصب پارت 52
_ بسه داری شورش رو درمیاری من بهت اجازه نمیدم بری حالا عین آدم برو بتمرگ تو اتاقت خواستم چیزی بهش بگم که صدای آریا بلند شد : _ بسه جفتمون ساکت شدیم که به سمت من برگشت و گفت : _ چیشده ؟! با شنیدن این حرفش نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم ؛ _ این آقا