رمان عشق تعصب پارت 54
آهسته خندید : _ نیاز نیست از دست کیانوش عصبی بشی من خودم بهش گفته بودم باهام تماس بگیره چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد میدونستم نگرانم شده اما دوست نداشتم به آریا بگه همینجوریش آریا خودش کلی مشکل داشت _ بهار _ جان _ حالت خوبه ؟! چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم :