رمان تدریس عاشقانه پارت 31
همگی از جا بلند شدیم و مامان گفت _حالا نشسته بودین کجا به این زودی؟ معین با لبخند محوی متواضع گفت _باید برم بیمارستان… انشالله از این به بعد زیاد مزاحم تون میشم! معنادار به من نگاه کرد که اخمام و در هم کشیدم. عوضی سواستفاده گر… مامان و بابا تا دم در بدرقه ش کردن اما من از حرصم