رمان نبض سرنوشت پارت4
با ذوق میگه :باشه .پس بهار حواست باشه سوتی ندی ها . سوار ماشین میشم و نگاهی به ماهان میندازم. دلم میخواست ساعت ها بشینم و نگاش کنم. نگامو ازش میگیرم و با سوار شدن آیلین حرکت میکنم. _باورم نمیشه بدون اینکه نگاش کنم میگم:چی باورت نمیشه _اینکه تو مسابقه دادی و از همه مهمتر بردی. شونه ای بالا میندازم