رمان نبض سرنوشت پارت۶
گوشیمو در آوردم و عکس دست جمعی که سینا گرفته بود نشونش دادم و گفتم:هر کدوم به نظرت آشنا اومد اونه گوشی رو گرفت و گفت:مگه تاحالا دید.. چشماش گرد شد و با تته په گفت:این..این پوزخندی زدم و گفتم :دختر خالمه گوشی رو روی میز گذاشت و گفت: ماهان کار احمقانه ای… انگار تازه فهمید قبلش چی بهش گفته