رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۴
۴.۱ ♥️به نان خدا♥️ 🔥♥️🔥❤️🔥 به سمت ماشین بابا حرکت کردم هنوز چند قدمی نرفته بودم که دستم رو کسی گرفت وبه سمت خودش خودش کشاند به طرفش برگشتم هیراد رو دیدم که گفت -آهای خانم کجا کجا؟! خندیدمو گفتم +-با ماشین بابا اینا بیام دیگه . مگه میخواستی کجا برم ؟ بدون توجه به حرفم دستم را محکم تر