رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت۵
۵.۱ به نام خدا با این حرفش همه خندیدم وبه نشیمن رفتیم . اینبار منو سپهرداد وهیراد روی یک مبل نشستیم برگشتم سمت سپهردادوگفتم +-سپهرداد فکر نکن داداشمی چیزی بهت نمیگماا…….کجای هیراد بدریخته ….ببینش چقدر خوشتیپ ومشنگههه…. وبعد با دست اشاره ای به هیراد کردم . هیراد بانیش باز روکرد سمت سپهردادوگفت -خودریش . هسته اشم تف کن بیرون …روش