رمان نبض سرنوشت پارت۲۲
“عسل ” _ببخشید خانم . سرش رو برگردوند طرفم و گفت : جانم ؟ _ یه ماشین میخواستم واسه آلاشت _ بله ، لطفا چند لحظه بشینید بدون تشکر نشستم . حالم اصلا خوب نبود. باورم نمیشد به همین راحتی تموم شه . ولی شد ، خیلی آسون . از آخرین باری که ماهان رو دیدم یه هفته میگذره شرکتم