رمان نفوذی پارت 14
شیخ تند از جاش بلند شد و درحالی سرگرمه هاش توی هم بود گفت: السیدی کیانی(اقای کیانی)… _لا یسخر لک(من رو مسخره کردید؟!)… _قلت انا یصلح هذا القول لا تبیع(گفتید بیام اینجا که بگید نمی فروشم؟)… نگاه غضب الودی به شیخ کردم و گفتم: -الشیخ نفس الشی ء الذی سمعت (شیخ همین که شنیدی!) -لا تبیع اَی لا تبیع(نمی