رمان نبض سرنوشت پارت۴۶
با توقف ماشین جلوی تالار، باهم پیاده شدیم.. ماهان بازوش و به سمتم گرفت که با لبخند دستم و دورش حلقه کردم و دوشادوش هم وارد تالار شدیم. چشم چرخوندم و با دیدن رعنا و بهزاد رو به ماهان گفتم: بریم پیش بچه ها سوالی گفت: کجان؟ با اشاره به سمتی که نشسته بودن سری تکون داد و به سمتشون