رمان بر دل نشسته پارت ۷
۱۵) انگار نه انگار که اون راستین بداخلاق و سرد همین مرد بود.. لبخند خفیفی زدم و یه دونه شکلات برداشتم کمی بعد گفت _خوب؟ سرمو سئوالی تکون دادم که چی خوب گفت _وقتتون تموم شد نمیتونستم تابلو رو از دست بدم گفتم _قبوله نفسی کشید و دستاشو قفل کرد به هم و فقط گفت _خوبه انگار عادت نداشت احساسش