رمان بر دل نشسته پارت ۱۴
۳۴) نزدیک ماشین که رسیدیم گفت _خوب؟ _هیچی ازم پرسید ترکم یا نه _فقط همین؟ _بله _به اون چه؟ _چه میدونم _مطمئنی فقط همینو گفت؟ _بله رئیس فقط همینو گفت، بریم دیگه من هیجانزده م با حرفم گره ابروهاش باز شد و با لبخند گفت _بریم خودمو به خدا سپردم گفتم _مگه شمام میخواین سوار بشین با من؟ _نمیشه که