رمان تدریس عاشقانه پارت 39
مثل طلبکارا بالای سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد حق به جانب گفتم _شعور نداری ؟ برو بیرون نمیبینی دارم شنا میکنم با همون اخمش گفت _بیا بیرون باید حرف بزنیم! بی اعتنا گفتم _من حرفی با تو ندارم بزن به چاک تا داد نزدم همه بریزن اینجا… بدجور عصبیش کردم با غیظ غرید _چه غلطی میخوای بکنی؟داد بزنی؟خوب