رمان بر دل نشسته پارت ۲۷
نفس چند روزی بود که کار تابلوی حسرت رو شروع کرده بودم.. مهراد همش دور و برم میپلکید و انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست، هر بار وقتی دهنش باز نمیشد که حرفشو بزنه، دستاشو کلافه میکشید لای موهاش و منو بیچاره میکرد.. آرزوم بود که دست بزنم به موهاش.. چندبار این کارو انجام داده بود که بالاخره گفتم _نکن