نفس نمایشگاه عالی برگزار شده بود و مهراد برام گزارش زنده تصویری داده بود.. تابلوهامو روی دیوار نمایشگاه نشونم داده بود و هر دومون از دیدنشون احساساتی شده بودیم.. تابلوهایی که هر کدومشون یه خاطره بودن برامون و الان برای کار خیری به فروش میرفتن مهراد پریشون و بیحوصله بود و با خواهش و اصرار راضیش کرده بودم بلند بشه
لبامو کشید تو دهنش و طولانی و محکم بوسید و بوسید و بوسید.. انگار اونم داشت زجری که تو این دو سه روز کشیده بود رو تلافی میکرد.. وقتی هردومون نفس کم آوردیم بالاخره لبامونو از هم جدا کردیم و پیشونیمونو چسبوندیم به هم.. آروم گفت _رفتی چمدون خریدی دل منو خون کردی گفتم _دست دختره رو گرفتی تو دستت،