رمان گرگها پارت ۸
۲۳) تا ظهر چیزی نمونده بود ولی خبری از کامیار نبود.. منم بهانه ای برای بالا رفتن نداشتم.. رفتم پیش نگار جون و منیره.. منیره داشت گردگیری میکرد و نگار جون هم کتاب میخوند.. منو که دید گفت _بیا بشین لیلی عزیزم، یکم با هم حرف بزنیم رفتم نشستم روی مبل کناریش و با لبخند گفتم _میخواستم به منیره جون