رمان تدریس عاشقانه پارت 41
دقیقا به هدفش رسیده بود.جلب توجه آرمان…. نگاه سرزنش بارش و ازم گرفت و با بلند شدنش نگاه همه رو کشوند سمت خودش… یکی از بچه ها گفت _ترسیدم داداش…آروم تر بلند شو! بدون جواب دادن از آشپزخونه رفت بیرون. بی طاقت خواستم بلند بشم که معین دستمو گرفت. به نظرم داشتیم زیاده روی میکردیم. آرمان خیلی در حقم