رمان گرگها پارت ۲۳
۶۳) نصف شب بود و توی اتاقم داشتم درس میخوندم برای امتحان پس فردا ولی همش حواسم میرفت به کامیار و ناگهانی ازم عکس گرفتنش.. یاد لبخندش ناخودآگاه خنده مینشوند روی لبم.. دیگه دلم آروم بود و حتی گرسنه مم شده بود.. یکهفته بود که یه وعده غذای کامل نخورده بودم.. درست مثل کامیار که وقتی کیفش کوک بود قدر