رمان گرگها پارت ۴۳
گرگها: ۱۴۳) روزها از پی هم میگذشتند و بعد از مهمونی خونه ی ما رفت و آمد مامانم و بابام به خونه ی کامیار و رفتن ما به خونمون ادامه پیدا کرد و هفته ای یه بار یا دوبار توی خونه ی هم جمع میشدیم.. کامیار خیلی با بابام جور بود و نگار جون میگفت حس میکنم جای خالیِ پدرشو