رمان گرگها پارت ۴۵
۱۵۳) کامیار همه ی توانشو به کار بست که حال منو خوب کنه و از حالت عزاداری و افسردگی خارج بشم.. کامیاری که از شلوغی و حضور مردم بیزار بود، منو و گاهی هم همه مونو میبرد به رستورانها و کافی شاپهای شلوغ و معروف شهر.. یه روز که توی اتاقم نشسته بودم و درس میخوندم اومد پیشم و گفت