_ خیر باشه … یه دونه داشتیم اونم بردی … آریا لبخند کجی میزنه و هر دو رو سمت بابا میگیره … قبل از این که آریا چیزی بگه بابا با خنده میگه : _ د نه د من خودم زن و بچه دارم ! من می خندم و آریا هم می خنده … اما میگه : _ اومدم
چیزی نگفتم و خودمو پایین کشیدم و سرمو روی بالشت فیکس کردم. اون هم تو فاصله کمی ازم دراز کشید و نگاهم کرد. اون نگاه، اون تب و تابی که تو نگاه بود. اون بیتابی خاصی که داشت و بی قراری ای که توی چشماش موج میزد. نگاه حریص و بی پرده اش روی تنم، همه اشون گواه از
۱۹۴) انگشتری رو که کامیار برام خریده بود و توی تیمارستان بهم داده بودن رو گذاشته بودم توی اتاقش روی پاتختیش.. میخواستم هر وقت که دوباره حالش بهتر شد و موقعیتش پیش اومد خودش بهم بده.. و به روم نیاوردم که دست من بوده و دیدمش.. ولی دلم پر میکشید برای هر چه زودتر داشتن اون انگشتر، و کامل شدن
بیتا چشمانش را بسته است و هندزفری اش را در گوشش است. خیلی خستم. تمام بدنم درد میکند. چند ماهی است خواب و خوراک درست و حسابی ندارم. دیشب هم که آن طور. پیمان بدتر از من. هر کس به چشمانم نگاه کند میفهمد دیشب خوب نخوابیده است. احتمالا درگیر کارهای نمایشگاه بوده! ترانه سر پایین