رمان آشوب پارت ۲
#پارت۶ #آشوب ****************** چند تقه به در میخورد از فکر بیرون می اید بفرماییدی میگوید. آشور وارد میشود از چهره غمگین خواهرش می فهمید دوباره غرق درخاطرات گذشته شده است. میرود جثه اش را درآغوش میکشد آغوشش بوی امنیت برای او می دهد . آشور پدرش مادرش وبرادرش بود دنیاش آشور بود روبه آشور میکند ومیگوید: -آشور وقتی میگم اندازه