رمان گرگها پارت ۷۰
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که به بهرام گفتم دیگه بریم و همه خسته ن.. خودم داغون بودم و روح و قلبم خسته تر از جسمم بود و دیگه تحمل دیدن حال خراب کامیار رو هم بیشتر از اون نداشتم.. نگارجون و منیره رو محکم بغل کردم و ازشون تشکر کردم.. کامیار بیرون بود و داشت با بقیه خداحافظی