رمان گرگها پارت ۷۲
لیلی وقتی کامیار نشست توی ماشین و رو به من که داغون بودم و گریه میکردم کرد و پرسید “میتونی با یه دیوونه زندگی کنی” دلم هری ریخت و دست و دلم لرزید.. باورم نمیشد که همچین حرفی زده باشه.. یعنی ممکن بود بازم برگردیم به روزای خوشمون و متعلق به هم باشیم؟.. خواب بود؟.. دستامو محکم به هم فشار