رمان نفوذی پارت 28
:::مهتاب::: بعد از رفتن سامان و میلاد من دلم بی قرارو آشوب بود، نمی دونستم چیکار کنم؟ طول راهرو بیمارستان رو چند بار بالا پایین کردم.. یک ساعت گذشته بود سه بار به میلاد زنگ زدم و گفت که خبری نشده و من بیشتر و بیشتر نگران می شدم استرس و نگرانی به جونم افتاده بود و از استرس زمین