رمان سکوت قلب پارت آخر
سرطان بدخیمِ تنهایی تمامِ وجودم را گرفته، و حالِ روزگارم پریشان است. که هر لحظه چندبار میمیرم. این مرضِ لاعلاج، نفس که میکشم، به هر کجا که نگاه میکنم، وقتِ خواب، هنگامِ بیداری و حتّی لحظهیِ مرگ هم دلم را برای تو تنگ میکند! دست هاکان را میکشم به سمت بقیه میرویم. تنهایش میگذارم تا گریه کند تا حرفهایش را