رمان عشق تعصب پارت 85
من و کیانوش همش با هم بحث داشتیم اصلا نمیتونستیم همدیگه رو تحمل کنم حتی شده واسه ی یه ثانیه این قضیه کاملا مشخص بود نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که دستم رو تو دستش گرفت و گفت : _ به من نگاه کن ببینم !. تو چشمهاش خیره شدم که ادامه داد : _ دوباره اجازه نمیدم بری