رمان صیغه استاد پارت 48
چشماش لحظه به لحظه قرمز تر میشد و من هم ترسم بیشتر میشد. صداش از حد معمول بلند تر شد و گفت : _ برام مهم نیست!گمشو از دانشگاه بیرون. هیچی نگفتم و از دانشگاه بیرون زدم؛ جوری دیونه شده بود که مطمئنا کل دانشگاه و روی سر من و سعید خراب میکرد! به سمت ماشین آخرین مدلش رفتم