رمان عشق صوری پارت 9
تو اون لباس سفید احساس سیاه بختی میکردم. احساس تلخی که نمیتونست لحظه ای راحتم بزاره.سرمو انداخته بودم پایین و خیره شدم به کفشهام. مامان که بالای سرم ایستاده بود و خوش خوشان دست میزد،درحالی که سعی میکرد حرص و عصبانیتش رو پشت یه لبخند دندون نمای مصنوعی پنهون بکنه، سقلمه ای بهم زد و گفت: -سگرمه هاتو واکن شیدا..ناسلامتی