رمان عشق تعصب پارت 88
بعد رفتن پرستو زیاد طول نکشید سر و کله ی کیانوش پیدا شد اومد روی تخت نشست و پرسید : _ بهتری ؟ _ من حالم خوبه فقط اگه تو از اینجا بری خیلی خوب میشه میدونستی با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد ، چند دقیقه که گذشت گفت : _ چرا انقدر از من متنفری