رمان صیغه استاد پارت 60
هامون فقط ناباور نگاهم میکرد؛ حقم داشت تا حالا من و اینجوری ندیده بود حس میکردم تب دارم شاید این حرفامم هذیون بود سرم وحشتناک درد میکرد. و باز هم خسته بودم؛ مریض شده بودم انگار! هامون دستش و روی پیشونی پر از عرقم گذاشت. – حالت اصلا خوب نیست تب داری؟ بدنم داغ بود؛ یه جور عذاب