رمان نفوذی پارت 42
چیزی نگفتم و فقط با نفرت و عصبانیت نگاهش می کردم که فکمو رها کرد و بلند شد سر پا.. هشدار آمیز انگشتشو جلو صورتم تکون داد و گفت : -یه بار دیگه بشنوم بخاطر اون پدر… سر من داد میزنی خودم میفرستمش توی گور فرهاد میشناختم و میدونستم چقدر از میلاد متنفر و میلاد دشمن خونیشه، اگر