رمان عشق تعصب پارت 95
اصلا دوست نداشتم اینجا باشه اما انگار اصلا هیچ چاره ای نبود بلند شدم خواستم برم سمت اتاقم اما منصرف شدم دوباره نشستم چرا من بخاطر اون باید گرسنه باشم خودش باید متوجه حال و روز من بشه چند تا نفس عمیق کشیدم بعدش با صدایی که حسابی گرفته شده بود گفتم : _ طرلان فردا میای بریم دریا