رمان عشق تعصب پارت 97
وقتی چشم باز کردم لخت و پتیل تو بغل کیانوش بودم روی تخت نشستم اشکام روی صورتم جاری شده بودند ، صدای خش دار شده ی کیانوش اومد : _ چرا داری گریه میکنی ؟! خیره بهش شدم و گفتم : _ ازت متنفرم میفهمی چشمهاش گرد شد _ از من متنفر هستی ؟! _ آره _ واسه ی