رمان عشق صوری پارت 51
شهرام دستمالی از جعبه بیرون کشید و بعداز تمیز کردن کنج لبهای کلفت و نرمش که من حسابی با مزه و طعم و جنس نرم خوششون آشنا بودم از روی صندلی بلند شد و گفت: -بهش فکر میکنم! مامان تا دید اون بلند شده متعجب پرسید: -میخوای بری!؟ تو که چیز زیادی نخوردی!؟ دستمالو مچاله کرد و با پرت