رمان عشق تعصب پارت 101
_ خیلی خستم نمیتونم طاقت بیارم من رو تو آغوش کشید : _ بهت کمک میکنم کافیه بخوای تو میتونی از پس همه چیز بربیای خیره بهش شدم یعنی داشت واقعیت رو میگفت ، واقعا داشتم عذاب میکشیدم این زندگی اون چیزی نبود ک من همیشه میخواستم !. صورتم رو بین دو تا دستاش گرفت و گفت : _