رمان زاده نور پارت 2
خورشید مضطرب از جایش بلند شد . زانوانش انگار از درون می لرزید . چادر خانگی اش را از رو زمین چنگ زد و سر انداخت و دمپایی هایش را هول هولکی به پا کرد . هنوز هم در کوبیده می شد . به سمت در دوید و دو پله جلوی در ورودی را بالا رفت ………. چفت در را