رمان زادهٔ نور پارت 34
ـ باهاش حرف می زنم و ازش اجازه می گیرم . امیرعلی کنار خورشید ایستاد و دست پشت کمر او گذاشت و آرام پرسید : ـ بریم ؟ خورشید نگاهش کرد . ـ بریم . خورشید به زور مادرش را به داخل فرستاد و در را بست و خودش داخل ماشین نشست . نگاهش به در بسته خانه مادرش بود