رمان زادهٔ نور پارت 38
خورشید تنها شوکه خیره او شده بود ……. آنچنان شوکه که انگار مغز و زبانش هر دو با هم از کار افتاده بودند ……….. لبخند که هیچ ، آن برق نشسته در نگاهش هم رنگ باخت ……… در صدم ثانیه ای استرس و ترس و هیجان و هزاران حس گم و ناشناخته دیگر احاطه اش کرد ………. بی اختیار قدمی