3 اسفند 1400 - رمان دونی

روز: 3 اسفند 1400 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

غزال گریز پا پارت 6

    با تردید دستمو به سمت زنگ خونه دراز کردم و دکمه رو فشار دادم صدای زنی میانسال پاسخگو شد :   بفرمایید ؟!   – سلام ، شما خانوم آسیه محمودی هستید ؟   بله خودم هستم   – امکانش هست در رو باز کنید ، باید با شما و همسرتون صحبت کنم   چند ثانیه بعد ،

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 1

_ از دیشب لذت بردی؟ اس ام اس را با خجالت برای آلپ‌ارسلان فرستاد و روی تخت به شکم دراز کشید هنوز هم کمی درد داشت آلپ ارسلان درست شبیه به تصوراتش بود! جدی ، بمبی از هیجان همراه با خشونت اس ام اسش که رسید دلارای ماتش برد : _ bad nabud Farda shab montazeretam (بدنبود ، فردامنتظرتم) بد

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۱۹

  ماه ها گذشت و نه معراج برگشت، نه تماس گرفت و نه ما توانستیم پیدایش کنیم. چشمه ی اشک من خشک شد و از دختری شاد و پرجنب و جوش به دختری افسرده و منزوی تبدیل شدم. یک سال گذشت و خاطرات معراج در اثر مرور در ذهنم مانند کتابی شده بودند که بارها و بارها خوانده شده و

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 1

باید سرعتمو بیشتر میکردم.. وگرنه بهم میرسه.. گلاویژ بدو.. باید ازدستش فرار کنی.. نباید دست نامرد‌ش بهت برسه نباید… اما شانس با گلاویژه بیچاره یار نبود.. کتانی های کهنه و زهوار در رفته ام توان مقاومت با اون سنگ بزرگ که سرراهم قد الم کرده بود رو نداشت.. با سرعت به زمین برخورد کردم و صورتم روی آسفالت کشیده شد..

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 48

تمام طول راه تا زمانی که به خانه امیرعلی برسد ، در ماشین فکر کرد . امیرعلی تازه کمی آرام شده بود که با شنیدن صدای سروناز که ورود مادرش را اعلام می کرد با تعجب از روی مبل بلند شد و سمت در ورودی رفت ، که چشمش به مادرش که از ماشین آقای رضایی پیاده می شد افتاد

ادامه مطلب ...
رمان دختر نسبتا بد

رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 116

لبخند زدم و گفتم: -شب تو هم بخیر… من چمشهام رو بلفاصله روی هم گذاشتم اما اون که انگار انتظاری غیر از این داشت پرسید: -بهار… با همون پلکهای روی هم گذاشته شده جواب دادم: -هووووم غیرمعمولی و متعجب پرسید: -جدی جدی میخوای بخوابی !؟ جون اینو پرسید فورا چشمهام رو وا کردم و بعد هم جواب دادم: -نباید بخوابم!؟

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 110

وارد داروخونه که شدم با استرس نگاهمو داخلش چرخوندم و با دیدن زنی که پشت ویترین ایستاده بود بی توجه به دو مرد دیگه به سمت اون رفتم _ببخشید خانوم ؟! به پیرمردی که کنارم ایستاده بود مشغول دارو دادن بود که با شنیدن صدام ، سرش به سمتم چرخید _بله جانم ؟! _میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟؟

ادامه مطلب ...