6 اسفند 1400 - رمان دونی

روز: 6 اسفند 1400 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان خلسه پارت ۲۲

  پنج ماه از نامزدی با محسن گذشته بود که تصمیم گرفتم برای اولین بار برای زندگی ام کاری کنم. هرگز به معراج نگفتم که دوستش داشتم… مقابل اصرار پدرم برای ازدواج ایستادگی نکردم… ولی دیگر وقتش بود که برای زندگی خودم کاری بکنم. من با محسن نمیتوانستم و با او خوش نبودم. هر کاری با معراج لذتبخش بود و

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 4

دلارای از شدت تحقیر لب فشرد اما نیامده بود که پس زده شود برای اولین بار در ۱۷ سال زندگی اش ریسک کرده بود _ از خانوادت میترسی؟ که بفهمن؟ بخدا من… _ هنوز نفهمیدی الپ ارسلان از کسی نمی‌ترسه دخترجون؟! بک قدم جلوتر آمد و زیرچشمی نکاهی به ساعت انداخت هنوز دوساعتی وقت داشت و بیکار بود با سرگرمی

ادامه مطلب ...

غزال گریز پا پارت 7

  #از زبان غزال   صبح با حس نرمی چیزی رو صورتم چشمامو باز کردم . با دیدن مهراد دوباره پتو رو کشیدم رو سرم و رومو ازش برگردوندم پتو رو از روم کشید خواست صورتمو ببوسه ولی مانع شدم :   مهراد چته خواب نما شدی؟ نه به دیشبت ، نه الان …   – تا صبح‌ خوابم نبرد

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 4

منظورشو فهمیدم.. رضا غیر مستقیم میخواست بهم بفهمونه که ممکنه تحقیر بشم! رضا نمیدونست من توی 14 سالگی تحقیرشدم!! میخواست حرف دیگه ای بزنه که گفتم: _من مشکلی ندارم رضا جان! هدف های بزرگتری دارم! لبخندی زد ودستشو به طرف آسانسور دراز کرد وگفت: _پس دیگه حرفی نمیمونه! بفرمایید… زیر لب تشکری کردم ووارد آسانسور شدم! قلبم داشت توی سینه

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 51

خورشید لبخند خجالت زده زد و انگشتان دستش را در هم پیچاند و فشرد . ـ نه ندارم و بلافاصله اضافه کرد : – اما خودم می تونم بیارمش . امیرعلی باز از پله ها بالا رفت و صدایش را برای رسیدن به گوش خورشیدی که لحظه به لحظه از او دورتر می شد بالا برد . ـ لازم نکرده

ادامه مطلب ...
رمان دختر نسبتا بد

رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 119

مهناز که درست همون لحظه مهناز اومد داخل خیره شدم. شدت تغییرات ظاهریش شگفت زده ام کرد. موهای لیت شده.فیلر لب… چشمهایی که لنز بودن! البته… همیشه به خودش می رسید ولی اینبار بیشتر از همیشه! دستشو با ناز تکون داد و گفت: -سلم به همگی! لبخندی نثارش کردم و گفتم: -سلم مهناز جون! لبخندی تصنعی زد و پرسید: -چطوری

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 111

کارد میزدن خونش در نمیومد. از خشم زیاد برافروخته و سرخ و آتیشی شده بود. دستشو روی صورتش کشید و به وضوح دندونهاش رو روی هم سابید و گفت: -این رسمش نبود آقا شهرام.من کاری باهاش نکردم… شهرام زد تخت سینه اش و گفت: -گه نخور بابا لاشی…ازش معذرتخواهی کن! یالاااا… پااااک آبروش رفته بود و حتی جرات هم نمیکرد

ادامه مطلب ...