رمان الفبای سکوت پارت 18
تارخ با لبخند بی جانی او را راهی خانه کرد. خم شد و پاکت سیگارش را از روی میز برداشت. کاش شیرین این همه باورش نداشت. کاش میدانست هیچ چیز سر جای خودش نبود. **** یوسف همراه اسب تارخ از اصطبل کوچک بیرون آمد. تکتاز را زین کرده بود و آماده بود تا به صاحبش سواری دهد، آن هم بعد