روز: اسفند ۲۹, ۱۴۰۰ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت ۲۲

دستان تارخ مشت شدند. اینبار صدای پر حرص افرا را شنید. _ مهران مثل آدم رفتار نکنی نشون می‌دم هیولا اون پسرعموی عقده‌ایته یا من! مهران بی‌خیال خندید. _ جون! کاش همه‌ی هیولا ها شکل تو باشن… برای چند ثانیه سکوت شد و بعد صدای جیغ افرا باعث شد تارخ لگد محکمی به در زده و وارد اتاق شود. _

ادامه مطلب ...
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت ۲۱

مهران بی توجه به جدیت افرا باز هم با همان لحن قبلی گفت: _ سرکار خانم امر کنن…مهران مگه دلش میاد به خوشگل خانم نه بگه؟ افرا لبش را گاز گرفت تا مبادا کنترلش را از دست داده و او را به رگبار فحش و ناسزا ببندد. با مکث کوتاهی آرام نجوا کرد: _ می‌شه لطفا بیای مزرعه؟ کارت دارم‌.

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۷

سرد جواب داد : _ خودت میتونی ببینی دلارای بی خبر بسته را باز کرد با دیدن محتویاتش کنجکاو پرسید : _ قرص خریدی؟ مریضی؟ ارسلان زیرچشمی نگاهش کرد : _ برای تو خریدم _ چرا من؟! بی حوصله توضیح داد : _ از این به بعد هرروز میخوری دلارای منطورش را نفهمید : _ خب اینا چیه؟ ارسلان از

ادامه مطلب ...

رمان خلسه پارت ۳۱

رمان خلسه: ۷۹پارت رسوایی بدی بود و از استرس ناخنم را در گوشت انگشتم فرو بردم. _مبینا شوخی میکنه شایدم یادش رفته حافظه ش خوب نیست مبینا با خنده نگاهم کرد و گفت _الان دیگه مخفی نکن مارال، اونوقتا بچه بودیم و تو غرور خرکی داشتی و نمیخواستی داداشم بفهمه که برات مهمه خدایا… حس میکردم فشارم می افتد و

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۲۸

با یادآوری دور بودن مسیرم تا دفتر خدماتی خریدن سیم کارت رو به روز دیگه ای موکول کردم.. بااینکه حقوقمو گرفته بودم و پول داشتم اما زورم اومد پول واسه تاکسی بدم.. قدم زنان به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم… به عماد فکر کردم.. به این همه عذابی به امروز به من داد… به توضیحی که واسه زن نداشتنش به

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت ۷۵

امیرعلی خورشید را همانطور خمیده خمیده از سرویس بهداشتی خارج کرد و به سمت تختش برد و او را لبه تختش نشاند و خودش به سمت کمد دیواری که تمام لباس های خورشید در آن چیده شده بود رفت و یک تیشرت آستین کوتاه سرمه ای ساده بیرون کشید و به سمت خورشید برگشت و مقابلش روی زمین زانو زد

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۲۷

اونقدر معذب بودم که دلم میخواست همین الان زمین دهن باز کنه و منو بکشه پایین… آخه یکی نیست بگه توکه اهل این جنگولک بازی ها نیستی بیخود میکنی ازاین غلط ها میکنی که اینجوری مثل خرتوی گل گیر کنی! ده دقیقه ای بود که مشغول گشت وگذار بودم که دیدم اومد کنارم نشست وگفت: _چی شد؟ پیدا نکردی هنوز؟!

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت ۷۴

– ویارم ؟ …….. بد نیست . نمی دانست چه جوابی باید بدهد ……. فقط در دلش خدا خدا می کرد که خانم کیان سوال تخصصی ای نپرسد که از پس جواب دادنش بر نیاید ……… برای اینکه خانم کیان سوال دیگری از او نپرسد ، ظرف غذایش را به سرعت سمت خودش کشید و قاشقی برنج در دهانش چپاند

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۶

خیلی سریع حالم و فهمید و دنبالم راه افتاد.. – باز زن داییت؟ سری به تایید تکون دادم و اخمام رفت تو هم با یاد برنامه ای که امروز واسه ام چیده بود! – اینبار بند کرده به شوهر دادن من.. تیر اولش و پرت کرده.. معلوم نیست جنگ اصلی کی شروع بشه! – یعنی چی؟ جریان پسره و قراری

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۱۲۳

زبونش رو ماهرانه روی گردنم میکشید و بالاتر میرفت تپش بی امان قلبم رو نمیتونستم کنترل کنم خیلی وقت بود که نداشتمش و دلم لک زده بود برای یه بار بوسیدن و بوییدنش حالا ، الان درست لحظه ای که انتظارش رو نداشتم داشتم تموم وجودش رو حس میکردم آب دهنم رو صدا دار قورت دادم که زبو…نش بالاتر اومد

ادامه مطلب ...