رمان الفبای سکوت پارت 29
سر جایش غلت خورد. سرش را به بالش فشار داد. خواب از چشمانش فراری شده بود. دلش خستگی میخواست… دلش میخواست تنش به قدری خسته و له بود که به محض سر گذاشتن روی بالش در عالم خواب فرو میرفت. از همان خستگی ها که وقتی ماه قبل از مزرعهی نامدار ها به خانه باز میگشت در سلول به سلول