9 فروردین 1401 - رمان دونی

روز: 9 فروردین 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 31

شایلی ترسید مخالفت کرده و دوباره او را عصبی کند، برای همین کوتاه آمد و با دستور تارخ همراه مهران وارد ویلا شدند. *** نگاهی به لباس هایش انداخت. کت و شلوار قرمز رنگ با یک پیراهن مشکی به تن داشت. شال مشکی‌اش را روی سرش انداخته و چتری هایش را داخل آیینه مرتب کرد. رژ لبش را تمدید کرد

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 36

مروارید تعجب کرد اما حرفی نزد تنها حاح مزدک ملک‌شاهان میدانست چه خبر است نگران در جایش جابه جا شد الپ‌ارسلان مراعات نمی‌کرد اگر جلوی چشم مهمان ها با هومن دست به یقه میشد هم جای تعجب نداشت مضطرب بود اما کاری از دستش برنمی آمد الپ‌ارسلان که وارد آشپزخانه شد محبوب ابلیمو را پایین گذاشت : _ چیزی میخواید

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 37

هواتاریک بود اما به خوبی تونستم قیافه ی اتو کشیده ومرتبش رو تشخیص بدم! سوار شدم وباصدایی لرزون سلام کردم.. به طرفم برگشت وجواب سلاممو داد.. وقتی دیدم داره نگاهم میکنه معذب شدم واجبارا من هم بهش نگاه کردم.. سوالی نگاهش کردم که گفت: _بدون آرایشم خوشگلی! ای خدا.. من همینجوریشم دارم پس میوفتم.. آب دهنمو قورت دادم وفقط نگاهش

ادامه مطلب ...
رمان افگار

رمان افگار پارت 7

شیما که صدای ناله اش را شنیده بود، با اخم پرسید: – ببینم جاییت درد می‌کنه؟ وحشت زده سعی کرد در جواب شیما چیزی بگوید اما باز هم جز صدای جیر جیرِ ضعیف و ناله مانندی چیزی از حنجره اش خارج نشد. از شدت استیصال اشک در چشمانش حلقه زد.چه بلایی بر سرش آمده بود؟ شیما با تعجب، به نی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 84

قلبش به آنی فرو ریخت و تعادلش بر هم خورد و زانوان بی حس شده اش تا گشت و روی زمین افتاد ………. قلبش آنچنان می کوبید که حس می کرد عن قریب سینه اش را پاره کند و بیرون بزند . می ترسید برای امیرعلی اتفاقی افتاده باشد . – آقا ………. آقا چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 15

انگار.. از اولم می دونستم شخص پشت خط کیه و بیخودی داشتم با خوش بینی احتمالات منفی و از ذهنم پس می زدم و حالا.. متن به شدت بی ادبانه این پیام.. ثابت کرد که حدسم درست بوده: «به نفعته که گوشی و جواب بدی سلیطه خانوم! چی فکر کردی با خودت؟ یه بار جواب ندی دو بار جواب ندی؟

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 127

اینبار دیگه صدام جدی جدی بغض داشت.آهسته پرسیدم: -آخه چرا !؟ جواب درستی بهم نداد.سربسته و مختصر گفت: -چون نمیتونم! درهمین حد بدونم که نمیتونم! دستهام به آرومی از دور بدنش شل شدن و خیلی آروم یک قدم به عقب برداشتم. اصرار منو کوچیکتر نمیکرد؟ سوال بیشتر منو ذلیل تر نمیکرد تو چشم اون!؟ درمانده نگاهش کردم و پرسیدم: –

ادامه مطلب ...